دوشنبه 97 فروردین 27 , ساعت 8:6 صبح
شبیه سریالی که پایان یافته با جمله ی
«ادامه دارد...»
ادامه خواهم داشت، در فصل های پیشِ رو...
#سورنارخشا
نوشته شده توسط iran | نظرات دیگران [ نظر]
شنبه 97 فروردین 25 , ساعت 12:43 عصر
گوشه ی تراس نشسته بودم و به باغچه ی خشک گوشه حیاط خیره شده بودم نقشه های زیادی برای زیبا کردن باغچه داشتم ولی کسی باهام همکاری نمیکرد.
سرم رو برگردوندم و به آسمون صاف و آبی خیره شدم .
ابری نبود ... امروز از روزای سخت بود هر لحظه به بود و نبودش فکر میکردم ...
نبودش لرزه به تنم مینداخت و بودنش گریمو در می اورد .
نمیدونستم چکار کنم همیشه همینطور بود منتظر یه اتفاق تازه بودم یه معجزه که عوضش کنه ولی ...
بلند شدم و بطرف در خونه رفتم ... توی خونه آرامش بیشتری داشتم از حیاط و روشنایی بدم میومد تاریکی رو بیشتر دوست داشتم هنوزم همینطوره .
نوشته شده توسط iran | نظرات دیگران [ نظر]
شنبه 97 فروردین 25 , ساعت 12:40 عصر
????
تجربه به ما می آموزد که عشق آن نیست که به هم خیره شویم؛ عشق آن است که هردو به یکسو بنگریم.
آنتوان دو سنت اگزوپری
تجربه به ما می آموزد که عشق آن نیست که به هم خیره شویم؛ عشق آن است که هردو به یکسو بنگریم.
آنتوان دو سنت اگزوپری
نوشته شده توسط iran | نظرات دیگران [ نظر]
شنبه 97 فروردین 25 , ساعت 12:40 عصر
????
تجربه به ما می آموزد که عشق آن نیست که به هم خیره شویم؛ عشق آن است که هردو به یکسو بنگریم.
آنتوان دو سنت اگزوپری
تجربه به ما می آموزد که عشق آن نیست که به هم خیره شویم؛ عشق آن است که هردو به یکسو بنگریم.
آنتوان دو سنت اگزوپری
نوشته شده توسط iran | نظرات دیگران [ نظر]
شنبه 97 فروردین 25 , ساعت 9:41 صبح
دوست داشتن های اولِ صبح
آنجا که هنوز
درگیرِ روزمرگی نشدهای...!
آنجا که چشم باز میکنی
و هوایِ یار در سر میپیچد!
عجیب می چسبد
فکرش را بکن...
باران هم ببارد...!
علی قاضی نظام
آنجا که هنوز
درگیرِ روزمرگی نشدهای...!
آنجا که چشم باز میکنی
و هوایِ یار در سر میپیچد!
عجیب می چسبد
فکرش را بکن...
باران هم ببارد...!
علی قاضی نظام
نوشته شده توسط iran | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ