شنبه 97 فروردین 25 , ساعت 12:43 عصر
گوشه ی تراس نشسته بودم و به باغچه ی خشک گوشه حیاط خیره شده بودم نقشه های زیادی برای زیبا کردن باغچه داشتم ولی کسی باهام همکاری نمیکرد.
سرم رو برگردوندم و به آسمون صاف و آبی خیره شدم .
ابری نبود ... امروز از روزای سخت بود هر لحظه به بود و نبودش فکر میکردم ...
نبودش لرزه به تنم مینداخت و بودنش گریمو در می اورد .
نمیدونستم چکار کنم همیشه همینطور بود منتظر یه اتفاق تازه بودم یه معجزه که عوضش کنه ولی ...
بلند شدم و بطرف در خونه رفتم ... توی خونه آرامش بیشتری داشتم از حیاط و روشنایی بدم میومد تاریکی رو بیشتر دوست داشتم هنوزم همینطوره .
نوشته شده توسط iran | نظرات دیگران [بدون نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ