دست
بر سر ز غم و سینه کنم چاک
که
من افتادم
آنقدر ناله کنم
زار زنم
چونکه
چنین افتادم
خاک هر دم که شنید
ناله من با ترکی
خواهد مرد
وای از آن روز که من
مستم و از دست فلک
ناشادم
همچو فرهاد
زنم تیشه به سر
یا چو مجنون
ره صحرا گیرم
غم خود با که توان گفت
که
شیرین داند فرهادم
قصه شوق قناری
به یقینم
در باز قفس است
منم آن مرغ مهاجر
دل وبالم
همه را
از حسرت دادم
ما همدیگر را
آنچنان زود شناختیم
که خودمان را اینچنین
دیر پیدا کردیم
ما در ایستگاهی که قرار بود
با خودمان سفر کنیم
همسفر شدیم و
خودمان را ترک کردیم.
((سید محمد مرکبیان))
c
قلب من ضجه زد و یار نفهمید غمم!
خم شدم زیر تمام مشکلاتش و هنوز؛
او نفهمید که دلباختهی ماه شبم؛
دمِ من قطع شود تا که نبینم غمِ او
دم من قطع شد و یار نفهید غمم...!
من که دیوانه شدم از تپش قلبِ وِی و
او نفهمید که دیوانشدهی سوز و تبم!
چون لبی تشنهام و آب زلالِ در سبو
مینماید خودش آرام و روان در پیِ رود؛
دلبری ساده بوَد چون قُلُپی خوردنِ آب
کاش دلهای جهان این همه نالان نبود!
جانِ من، جامهی زیبایِ پر از رازِ حریر؛
کاش چالِگونِ تو این همه جانان نبود!
ای تو تندیسِ پریرویی و دلبر بودن
کاش دل بردنِ تو این همه آسان نبود؛
ای بلای نابِ دلهای بیآزارِ جهان
کاش لبخند تویِ بیخبر آرام نبود!
ای نسیمِ خنکِ صبح و شب و شامِ دلان!
کاش عکسِ رخ تو این همه باناز نبود...!
#سارا_موسوی^^??
اصولا تو زندگی دور ریختنی ندارم
سعی میکنم با چیزهای که زمانهایی رو گذروندم حفظشون کنم
وقتی با چیزی وقتتو که گران بهاترین موجودی هر آدمیه میگذرونی اون چیز برات ارزش پیدا میکنه و به جز قیمت پیدا کردن دارای خاطرات مشترک میشی
این وبلاگ هم حالا خیلی وقته که هم با ارزش شده برام هم خاطرات مشترکی باهم داریم
نمیشه دنبالشو نگرفت باید گاهی دست کشید روش خاک و غبارشو گرفت
لیست کل یادداشت های این وبلاگ